چهار دست و پا راه رفتن
تو را روي شكم رو زمين ميذاشتيم و بابارضا گوشي موبايلش را ميذاشت يك كمي دورتر و تو تلاش مي كردي كه بتوني بهش برسي و برداي . بالاخره تلاشت نتيجه داد و تو تونستي چهار دست و پا راه رفتن را ياد بگيري و شيطونيات بيشتر شد . ديگه كاملا خود مختار شده بودي و ميتونستي هرجاي خانه دلت ميخواست بري كه آشپزخانه جزو مورد علاقه ترين جاهات بود . چون مي رفتي سر كابينت ها و هرچي قابلمه داشتم را در مي آوردي . نميدونم چرا با وجود اون همه اسباب بازي ، باز علاقه به قابلمه و تابه هاي من داشتي ؟؟؟ هيچ چيز هم نميتونست مانع ات بشه . پشتي گذاشتم جلوي در آشپزخونه كه اپن بود اما اون را مي انداختي و از روش وارد مي شدي . در كمدها را هم با هرچي ميبستم باز ...